بهرادبهراد، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

ستاره زندگی ما

سلام

فرشته من 

ممنون که با اومدنت خوشبختی ما رو تکمیل کردی 

بدون عنوان

نازنینم ، امروز هجده ماهه شدی  عطر وجود تو ، مثل عطر گلهای بهاری ، یک سال و نیمه که زندگی ما رو معطر کرده و هر روز از این عطر سرمست میشیم .  بهار من،  ممنون که هستی و با بودنت زندگی ما رو معنا میدی .  دوستت داریم 
17 ارديبهشت 1395

شیش ماهگی

عزیزترینم، شش ماه از حضور نازنینت گذشت. انقدر این شش ماه شیرین و لذت بخش بوده که اصلن گذر زمان حس نشده.  فرشته من، دیگه به راحتی و بدون کمک می شینی و حسابی با اسباب بازیهات بازی می کنی. غذای کمکیت هم که شروع شده و با لذت می خوری و کیف می کنی . از سوپ بیشتر از فرنی و حریره بادوم خوشت میاذ ولی خدا رو شکر بذغذا نیستی و همه اش رو با میل می خوری.  خیلی آب هندونه دوست داری و اگه ببینی مامانی داره هندونه می خوره انقدر سروصدا می کنی تا بهت آب هندونه بدم.    ...
11 خرداد 1394

هزاران بار ممنون

بهترینم، هر روز بیشتر از روز قبل قلبم رو پر از عشق می کنی. بیدار شدن با صدای خنده ات روزم رو پر از نور و عشق می کنه. ممنون که هستی ، هزاران بار ممنون که توی زندگی ما هستی و با خودت عشق و شادی رو به ما هدیه می دی.   
6 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

بهترینم، چشم به هم زدیم و پنج ماه گذشت. باورم نمیشه پنج ماهه که تو فرشته نازنینم تو آغوشمی و هر روز بیشتر از قبل عاشقت میشم.  ستاره من، هر روز کار جدیدی می کنی که با دیدنش قلبم سرشار از عشق و لذت میشه. چند روزه که پاهات رو کشف کردی و تلاش می کنی پاهات رو بگیری و بکنی تو دهنت. وقتی من یا بابایی بغلت می کنیم می تونی بچرخی و روبرو رو نگاه کنی یا با دستت ما رو هل می دی و خودت رو می کشی عقب تر. هر چند روز هم یه صدای جدید به صداهایی که درمیاری اضافه میشه یعنی از روی روی صدایی که درمیاری تشخیص می دم الان از وضعیتی که داری خوشحالی یا داری اعتراض میکنی.  وقتی با ما سر سفره غذا میشینی انقدر با اشتیاق به غذاها و نوشیدنی ها نگاه می ...
25 فروردين 1394

اولین عید

سال 93 هم بلاخره تموم شد. سالی که برای من و بابایی بهترین سال زندگیمون بود چرا که یه فرشته آسمونی به جمعمون اضافه شد. وقتی به سالی که گذشت فکر می کنم می بینم سراسر لذت بوده : لذت لحظه به لحظه با تو بودن ، انتظار برای اولین لگدت و غرق شادی شدن ، استرس های شیرین سونوگرافی و دیدنت تو مانیتور و از همه مهم تر انتظار و ثانیه شماری برای دیدن روی ماهت و در آغوش کشیدنت.  نازنینم ، سلامتی و شادی تو  تنها آرزویی که برای سال جدید دارم . از صمیم قلب آرزو می کنم بتونیم همیشه و همه جا مراقبت باشیم و زندگیت رو سرشار از امنیت و محبت و عشق کنیم.  اینم فندق کوچولی ما کنار سفره هفت سین :  ...
11 فروردين 1394

ختنه گل پسری

مهربونم، بالاخره بابایی راضی شد که شما ختنه بشی. آخه بابایی اصلن دوست نداره شما اذیت بشی و درد بکشی . ولی با همفکری هم به این نتیجه رسیدیم که الان بهتره چون وقتی شما بزرگ شی بیشتر اذیت میشی. صبح زود بیدار شدیم و شما هم که سحرخیزی بیدار شدی و یه شیر حسابی خوردی. بعدش رفتیم دنبال زن عمو ملیحه و با هم رفتیم درمانگاه. انقدر استرس داشتم که دست و پام یخ کرده بود. اقای دکتر اول شما رو معاینه کرد و گفت تو این سن برای شما روش حلقه مناسب تره. رفتیم اتاق عمل سرپایی و همکارهای اقای دکتر شروع کردن به اماده کردن شما و از ما خواستن که بیرون اتاق منتظر باشیم. چند دقیقه ای گذشت که صدای جیغت شنیده شد و ناخوداگاه اشکهای منم سرازیر شد . هر چی بابایی و زن عمو د...
14 اسفند 1393

پسرک خوش خنده من

قند عسلم ، هر روز که می گذره شیرین و شیرین تر می شی. الان چند وقتیه بابایی رو کامل میشناسی ( البته از یک ماه پیش مامانی رو میشناختی ) وقتی بابایی از سرکار میاد خونه و باهات حرف میزنه ذوق می کنی و دست و پا می زنی . همینطور با چشم بابایی رو دنبال میکنی تا بیاد و بغلت کنه.    دیشب وقتی بابایی داشت باهات بازی می کرد برای اولین بار با صدا قهقهه زدی و کلی من و بابایی رو ذوق زده کردی.      هر وقت هم باهات حرف می زنیم با صداهای مختلف جواب می دی و باهامون صحبت می کنی. کلی برامون آغون آغون میگی و صداهای مختلف در میاری.  دیگه جغجغه هات برات جذابیت ندارن و دنبال وسایل جدیدی هستی برای سرگرمی. عاشق عروسک آقا خرسه ...
28 بهمن 1393

سه ماهگی

گل پسرم، سه ماه شیرین از حضورت گذشت.دیدن بزرگ شدنت  و کارهای جدیدی که می کنی خیلی لذت بخشه.  اسباب بازی هات که تا همین چند وقت پیش برات خیلی جذاب بودن ، الان جذابیتشون رو از دست دادن و دوست داری وسایل و اسباب بازی های جدید رو امتحان کنی و البته بیشتر ترجیح می دی من یا بابایی باهات بازی کنیم و کلی ذوق می کنی و دست و پا می زنی.  امروز بردیمت برای کنترل قد و وزنت که ماشالا هر دوش عالی بود و دقیقن روی نمودار بود یعنی وزن 6.5 کیلوگرم و قد 62 سانتی متر.  اینم عکس شما که تو مرکز بهداشت خوابیدی و حتی وقتی رسیدیم خونه بیدار نشدی.   ...
19 بهمن 1393

اولین حموم با مامانی

نور چشمم ، بالاخره مامانی تونست به ترسش غلبه کنه و شما رو به کمک خاله ژیلا حموم کنه. اولش خیلی سخت بودم و می ترسیدم نکنه برای شما اتفاقی بیفته ولی کم کم عادی شد و سعی کردم به شما بیشتر خوش بگذره و از حمومت لذت ببری.  اینم عکسای شما بعد از حموم :    ...
11 بهمن 1393