ختنه گل پسری
مهربونم، بالاخره بابایی راضی شد که شما ختنه بشی. آخه بابایی اصلن دوست نداره شما اذیت بشی و درد بکشی . ولی با همفکری هم به این نتیجه رسیدیم که الان بهتره چون وقتی شما بزرگ شی بیشتر اذیت میشی. صبح زود بیدار شدیم و شما هم که سحرخیزی بیدار شدی و یه شیر حسابی خوردی. بعدش رفتیم دنبال زن عمو ملیحه و با هم رفتیم درمانگاه. انقدر استرس داشتم که دست و پام یخ کرده بود. اقای دکتر اول شما رو معاینه کرد و گفت تو این سن برای شما روش حلقه مناسب تره. رفتیم اتاق عمل سرپایی و همکارهای اقای دکتر شروع کردن به اماده کردن شما و از ما خواستن که بیرون اتاق منتظر باشیم. چند دقیقه ای گذشت که صدای جیغت شنیده شد و ناخوداگاه اشکهای منم سرازیر شد . هر چی بابایی و زن عمو دلداریم می دادن که حال شما خوبه و نگران نباشم، فایده ای نداشت . این چند دقیقه به اندازه یک سال طولانی بود . بالاخره کارشون تموم شد و با زن عمو اومدیم پیشت. جوری گریه می کردی که دل سنگ آب میشد . بغلت کردم و شروع کردم به دلداری دادنت . شما هم یه کم گریه ات آروم شد و با صداهای مختلف شروع کردی به گله و شکایت واسه مامان.
عزیز دلم تا خوب شدنت انقدر برام سخت گذشت که حاضر بودم همه اون سختی ها و ناراحتی ها رو خودم تحمل کنم ولی شما درد نکشی و راحت باشی. خدا رو شکر که خوب شدنت هم زیاد طول نکشید بعد هفت روز کلن راحت شدی.
اینم عکس شما بعد از انجام عملیات