بهرادبهراد، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ستاره زندگی ما

اولین مهمونی

آرامش من ، امروز تصمیم گرفتیم ببریمت بیرون و چه جایی بهتر از خونه خاله ژیلا. آماده شدیم و مثل همیشه خیلی بهمون خوش گذشت. یه جوری خاله ژیلا رو نگاهش می کنی و به طرف صداش برمی گردی که  فکر میکنم خاله ژیلا رو میشناسی چون همیشه با محبت باهات حرف میزنه و خیلی برات زحمت کشیده . تو بغلش خیلی راحت می مونی و آرومی و مشخصه که محبتش رو حس می کنی.    ...
6 بهمن 1393

واکسن دو ماهگی

ماه من، موعد واکسن دوماهگیت رسید . چون شب بیدار مونده بودیم یه خورده دیر بیدار شدیم و با عجله خودمون رو رسوندیم به خانه بهداشت . البته زن عمو ملیحه هم باهامون اومد و چون دیر رسیده بودیم نمی خواستن واکسنت رو بزنن ولی اصرار زن عمو راضیشون کرد و واکسنت رو زدن. چون نیم ساعت قبل بهت استامینوفن داده بودم همش خواب بودی حتی وقتی واکسنت رو زدن یه گریه کوچولو کردی و دوباره خوابیدی.  اومدیم خونه و تا دو ساعت بعدش خواب بودی ولی با گریه و ناراحتی بیدار شدی . خاله فاطمه اومد پیشمون و چه خوب شد که اومد و تنها نموندیم. خیلی گریه کردی و درد داشتی. کمپرس یخ روی پات گذاشتیم و با خوردن استامینوفن یه کم دردت کمتر شد. یه کم خوابیدی وبیدار که شدی تب کرد...
5 بهمن 1393

خاطرات تکرارنشدنی

عزیز دلم ، هر روز با تو بودن خاطراتی تکرار نشدنیه . مثل وقتی که سرت رو میزاری رو سینه من یا بابایی و اروم و راحت می خوابی :  وقتی مثل مامان بزرگ دستای کوچولوتو می زاری زیر سرت و می خوابی :  وقتی برای اولین بار موقع شیر خوردن لباسم رو چنگ زدی :  وقتی ساعت 4 صبح شنگول و سرحالی و می خوای که باهات بازی کنیم :  وقتی برخلاف میلت بهت شیرخشک دادیم و هنوز تموم نشده خوابیدی : وقتی از حموم میای و سرحال و خوش اخلاقی :  وقتی کتاب مورد علاقت رو می خونی و کیف می کنی :  ...
5 بهمن 1393

یک ماهگی

پسر گلم ماشالا انقدر شیرینی که اصلا متوجه گذشت یک ماه نشدیم. خدا رو شکر مشکل زردی بطور کامل برطرف شده و قد و وزنت هم کاملن مناسبه.  از همه بامزه تر مدل خوابیدنته خیلی وقتا مثل مامان بزرگت دستت رو میزاری زیر سرت و می خوابی عزیز دلم.    ...
1 بهمن 1393

کادویی

عزیز دلم مامان بزرگ ها و بابابزرگ ها و خاله ها و دایی ها و عمو ها لطف کردن و واسه تولدت کلی کادوهای خوشگل بهت هدیه دادن. علاوه بر کادویی ها یه عالمه هم کارت هدیه و هدیه نقدی بهت دادن که ایشالا می زارم تو حساب پس انداز خودت.  سوغاتی های بابا از قشم :  کادویی های خاله ژیلا : کادویی های خاله ژاله : ریسه اسم هنر دست خاله ژاله هنرمند  کادویی های خاله فاطمه :  کادویی دایی بابک : کادویی دایی علی : کادویی های همکارها و دوست های بابایی :    ...
30 دی 1393

زمینی شدن ستاره ما

پسر عزیزم ، روز 17 آبان ماه ساعت 11:15 شب به این دنیا اومدی و زندگی ما رو ستاره بارون کردی.  ماجرا از این قرار بود که واسه آخرین بار وقت سونوگرافی داشتم و قرار بود بر اساس اون روز تولد شما مشخص بشه. دکتر سونوگراف کلی من رو ترسوند و گفت آب دور جنین خیلی کمه و امروز یا فردا حتمن باید به دنیا بیاد. از اتاق سونوگرافی اومدم بیرون و سر بابا محمد کل غر زدم که این چه دکتری بود و کاش می رفتم پیش دکتر سونوگراف همیشگیم . بابا محمد گفت که حالا بریم پیش دکترت ببینیم چی میگه و تشخیص اون مهمه. خانم دکتر با دیدن سونوگرافی گفت که این وضعیت خیلی خطرناکه و باید هر چه زودتر بچه به دنیا بیاد . بهش گفتم که خیلی به این سونوگراف اطمینان ندارم و قرار شد ک...
27 دی 1393

سیسمونی

پسر گلم ، واسه خرید لوازم موردنیازت خیلی تحقیق کردم و سعی کردم لوازم ضروری رو در نظر بگیرم چون تجربه اطرافبان به من نشون داده که خیلی از این لوازم به درد نمی خورن و فقط یه هزینه اضافی رو تحمیل می کنه. واسه همین قرار گذاشتیم کالسکه و صندلی ماشین رو وقتی بخریم که بتونی ازشون استفاده کنی. البته همون وسایل ضروری رو هم از بهترین مارک ها تهیه کردیم.                                                     ...
23 دی 1393

خبر بارداری

عزیز دلم ، تو ماه اردیبهشت بود که احساس کردم یه چیزی فرق کرده . با ناامیدی از داروخونه بیبی چک خریدم و فکر می کردم که مثل همیشه جوابش منفیه. ولی بعد چند دقیقه دیدم که یه خط صورتی کمرنگ کنار خط اول ظاهر شد. باورم نمی شد و رفتم سراغ بیبی چک دوم ولی بازم نتیجه همون بود. خیلی خوشحال شدم ولی حیف که تنها بودم و نتونستم این خوشحالی رو با بابایی قسمت کنم چون بابایی تو بندرعباس کار میکنه. پیش خودم گفتم بعد از ازمایش خون و اطمینان کامل از این جریان به بابایی هم خبر می دم. از شانس من اون ورز پنج شنبه بود باید تا شنبه صبر می کردم. این دو شب مثل شب یلدا گذشت و شنبه اول وقت رفتم آزمایشگاه. دل تو دلم نبود و قلبم مثل گنجشک می زد. جواب آزمایش رو بعد از ظهر ...
25 آذر 1393

ستاره من

پسر عزیزم ، بهراد جان  خاطرات با تو بودن انقدر عزیزو شیرینه که می ترسم ذهن فراموشکارم روزی اونها از یاد ببره یا کمرنگشون کنه . اونها رو اینجا ثبت میکنم تا برای همیشه باقی بمونن.    ...
25 آذر 1393